مقداری جعبه چوبی که در آن گوجهفرنگی و کاهو و سیبزمینی است، جلوی درِ مغازهاش میبینیم. داخل مغازه برخلاف سایر میوهفروشیها، رنگولعاب زیادی ندارد و فقط چند نوع میوه دیده میشود. زنبورهای کوچک، اولین چیزی است که توجه ما را به خود جلب میکند که در هوای مغازه در حال پرواز هستند و ما را اذیت میکنند ولی صاحب مغازه میگوید: تا من اجازه ندهم، کسی را نیش نمیزنند.
خیالتان راحت! این مغازه کوچک و قدیمی، دقیقا روبهروی مسجد المهدی در قائم ۸ واقع شده است. حسین محمدنژاد که در محله به «حسین آره» معروف است، ۸۰ سال از عمرش میگذرد و ساکن محله المهدی است. او ۲۰ سال از بازنشستگیاش در شهرداری میگذرد.
سابقه خدمتش در این سازمان به قبل از انقلاب میرسد و بعد از آن نیز در جبهههای دفاع مقدس شرکت کرده است. او همان روزهای اول انقلاب پا به این محله گذاشت و حال همه اهالی، او را بهعنوان معتمد محله میشناسند.
به طوری که همسایهها کلید در منزلشان را به او میسپارند و رهگذرهای محله، خریدهایشان را نزد او میگذارند تا به بقیه کارهایشان در محله رسیدگی کنند و بعد بیایند و آنها را ببرند. دفتری برای نوشتنِ فروش روزانهاش دارد و بسیاری از مشتریهایش در این دفتر، حساب دارند. بهعلاوه با مشتریهایی که میداند وضع مالی خوبی ندارند، ارزانتر از خرید خودش حساب میکند و با برخی نیز رایگان.
معروف شدن حسین محمدنژاد به حسینِ آره به اوایل انقلاب برمیگردد؛ زمانی که قصد ثبتنام در پایگاه بسیج محله را داشت، وقتی نامش را صدا زدند و قصد پرسش نام خانوادگیاش را داشتند، در جواب گفت: «آره» و در پرونده بسیجیاش با این تصور که نام خانوادگیاش «آره» است، این نام ثبت شد.
به گفته چند تن از هممحلهایها و همرزمهایش، محمدنژاد در کلامش همیشه اصطلاح «آره» را بهکار میبرد و خودش نیز به این نام اُنس گرفته است، از اینرو در جبهه و بعد از آن در محله به «حسین آره» معروف شد و این نام تا امروز برایش باقی مانده است.
محمدنژاد در کلامش همیشه اصطلاح «آره» را بهکار میبرد از اینرو در جبهه و محله به «حسین آره» معروف شد
نسب مادری حسین آره به آیتا... سیدمحمدحسن حسینیقوچانی معروف به آقانجفیقوچانی که مرجع تقلید شیعیان است، میرسد و ایشان عموی مادرش است.
پدرش نیز از خانوادههای مذهبی و متدین قوچان بود ولی محمدنژاد، فقط مدت کوتاهی توانست مهر مادرانه را تجربه کند و در دوران شیرخوارگی، مادرش فوت کرد و نگهداری از حسین، بر دوش خواهر بزرگترش گذاشته شد. خواهرش برای سیر کردن او، درِ تکتک خانهها را میزد تا زنی از زنان محله که شیرده بود، حسین را نیز سیر کند.
پلک یکی از چشمهای حسین آره روی هم آمده است و به هیچ عنوان سیاهی چشمانش دیده نمیشود، حتی چشم راستش نیز بهخاطر روی هم آمدن چشم دیگرش، ریزتر شده است. او زمانی که کمتر از یک سال داشت و مادرش زنده بود، گوشه چشمش آبله میزند و ورم میکند.
آن زمان، این بیماری بین کودکان شایع بود. مادر حسین، به توصیه یکی از زنان همسایه، به امید خوب شدن فرزندش، درمانی خانگی را پیش میگیرد. او مقداری زمه را آسیاب میکند و مستقیم در چشمان کودکش میریزد.
اینکه مادر و کودک چه درد و رنجهایی را بهخاطر این تجویز خانگی متحمل شدند، در ذهنها نیست. آنچه از آن دوران به یادگار مانده، چشمی است که نابینا شده و قدرت دیدش را از دست داده است. محمدنژاد چندباری هم برای درمان چشمش اقدام کرده ولی به نتیجه نرسیده و حال، با این وضعیت کنار آمده است.
محمدنژاد میگوید:، چون پدرم اهل رسیدگی به فرزندانش نبود، در دهسالگی مشغول کار شدم. آن زمان در یکی از روستاهای قوچان زندگی میکردیم.
تخممرغهای خانگی همسایهها را که لازم نداشتند، به ۱۰ پول که کوچکترین واحد شمارش پول در آن زمان بود، میخریدم و به شهر قوچان میرفتم و ۲۰ پول میفروختم. من از بچگی اهل کار بودم و قناعت کردم، تا حدی که از طریق خریدوفروش تخممرغها توانستم قبل از ازدواجم، خانه بخرم.
حدود ۱۹ سال داشتم که در «شهر کهنه» در قوچان مشغول کشاورزی شدم. یکی از مردهای آبادی که مرا در حال کار دید و از وضعیت من باخبر بود، به سمتم آمد و پرسید: تو ازدواج کردی؟ گفتم: خیر. او که پشتکار من را دیده بود و از این موضوع خرسند بود، پیشنهاد داد با دخترش ازدواج کنم، اما همسرش راضی نمیشد.
میگفت اگر دخترم با حسین ازدواج کند، به روستای خود میروند و از ما دور میشوند، اما پدر همسرم میگفت: مطمئن باش زندگی خوبی برایش خواهد ساخت و دخترت را به مکه و کربلا میبرد. درنهایت برای اینکه رضایت همسرش را به این ازدواج جلب کند، ۵۰۰ تومان به او داد.
اینطور شد که ما ازدواج کردیم و صاحب ۱۰ فرزند شدیم؛ شش پسر و چهار دختر. چندینبار به سوریه و کربلا رفتم و به حج واجب نیز مشرف شدم و همانطور که پدرخانمم میگفت، تابهحال هیچکدام از سفرهایم را بدون همسرم نرفتهام.
خدا به من شش پسر داده که همهشان ازدواج کردهاند. هریک از عروسهایم اهل یکی از شهرهای کشور هستند؛ گناباد، بجستان، قم، تهران، تربتحیدریه و کرمان. این تنوع بهخاطر آشناییهایی بود که زمان جنگ با دوستان رزمنده داشتیم و آنها، جویای احوال پسرهایم میشدند.
وقتی میدیدند زمان ازدواجشان نزدیک است، خواهرهایشان را معرفی میکردند و ما هم با یکدیگر قرار ملاقات میگذاشتیم و این ازدواجها صورت میگرفت. خداراشکر که پسرانم از زندگیشان راضی هستند.
من در شهرداری، نگهبان انبار بودم. یکی از مهندسان با همکاری دو نفر از دستیارهایش در فاکتورهای خریدوفروش آهن دست میبردند، اما من تمام سندها و نامهها را نگهداری کردم و به شهردار وقت اطلاع دادم.
او با این وجود، ۵۰۰ تومان مرا جریمه کرد و مهندس و دوستانش را ۵۰۰ تومان تشویق کرد، تا اینکه شهردار عوض شد و وقتی خواست به این مسئله رسیدگی کند، متوجه درستکاری من شد و آن افراد را تنبیه کرد و در ازای این وفاداری، مرا نگهبان تمام بخشها کرد.
حضورم در جبهههای دفاع مقدس به اولین روزهای جنگ برمیگردد؛ زمانی که حتی سپاه تشکیل نشده بود. حدود چهار سال سابقه خدمت دارم. از ناحیه دست راست نیز آسیب دیدهام و درصد کمی شیمیایی شدم که با پرهیزهای پزشکی و مصرف داروها، رفع شده است؛ البته هیچگاه به بنیاد مراجعه نکردم؛ چراکه من با خدا معامله کردم و خالصانه در این مسیر قدم برداشتم.
بیشترین دوران حضورم در جبهه، در استان کردستان گذشت و بیشترین برخورد من با کوملهها بود؛ چون اصالتا کرد هستم، لهجه آنها را بهخوبی یاد گرفتم. یادم میآید زمانی که در یکی از روستاهای کردستان بودیم، شایع شده بود کوملهها قصد حمله شبانه دارند.
به ما نیز اخطار دادند با کردها تماس یا صحبتی نداشته باشیم، اما من میدانستم که کردها به کسی که زبانشان را خوب میداند، دروغ نمیگویند.
به منزل یکی از آنها رفتم و متوجه شدم این حمله قطعی است. با وجود اینکه توپخانه و خمپاره در روستا نداشتیم و باید از پایگاه مرکزی حمایت میشدیم، به همه نیروها آمادهباش دادیم و درنهایت توانستیم پیروز شویم. من تجربه جنگ در بیشتر مناطق جبهه غرب را دارم؛ از جمله سومار، باختران، اسلامآباد غرب، سرپل ذهاب، سنندج، سقز و بانه.
* یکی از تکیهکلامهای «حسین آره» که ابتدای هر جملهاش استفاده میکند، انشاءا... است که اهالی محله نیز به گفتارش عادت کردهاند.
* تخفیف دادن، جزو جدانشدنی کسب درآمد «حسین آره» است و طوری این تخفیف را میدهد که بیاحترامی نباشد و با لحنی شیرین آن را بیان میکند و مثلا میگوید: کیلویی هزار و ۳۰۰ تومان ولی، چون شمایی، هزار و ۲۰۰ تومان میشود.
* یکی از مشتریهایش ۷۰۰ هزار تومان خرید کرده است ولی حتی یک ریال هم بابت طلبش نپرداخته! او بین شکایت و بخشش، تردید داشت که با مشورت امامجماعت مسجد، بخشش را انتخاب میکند و از حقش میگذرد.
* مغازه «حسین آره» به پاتوقی برای دوستان هممحلهای و همرزمانش تبدیل شده است و به یاد دوران جنگ، شوخیهایی را که در منطقه با هم میکردند، زنده میکنند.
* میوهفروشی برای حسین آره بیشتر یک سرگرمی است تا منبعی برای کسب درآمد. او اگرچه سعی میکند کارش را بهخوبی انجام دهد، در بدهبِستانهایش سختگیری نمیکند.
* این گزارش سه شنبه، ۲۱ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.